درباره كتاب 'تخممرغها':
پسربچهی 9 سالهای به نام دیوید بلافاصله بعد از مرگ مادرش به شهری فرستاده میشود تا با مادربزرگش زندگی کند. پدر او یک فروشنده است که برای کارش همواره مشغول سفر است و به همین خاطر نمیتواند از او نگهداری کند. این وضعیت دیوید را خشمگین میکند و او عصبانیتش را با بدخلقی نسبت به مادربزرگش بروز میدهد.
پریمرز 13 ساله به همراه مادرش که اختلال روانی دارد در خانهای کوچک با یک اتاقخواب زندگی میکند. او هم از زندگیاش راضی نیست و زمین و زمان را بخاطر وضعیت نامناسب زندگیاش مقصر میداند. این نوجوان ناراضی در لحظهای تصمیم میگیرد خانه و مادرش را ترک کند و در یک ماشین استیشن قراضه زندگی کند.
وقتی دیوید و پریمرز با هم آشنا میشوند، با وجود تفاوت سنیشان با هم دوست میشوند چون فکر میکنند دنیا در حق هرکدامشان به یک اندازه بیعدالتی کرده است!
داستان با این جملات آغاز میشود:
"دیوید گفت: "آخه من اصلا خود تخممرغو دوست ندارم."
مادربزرگش گفت: "موضوع فقط تخممرغ نیست که!"
"پس چیه؟" دیگر به خودش زحمت نمیداد که موقع صحبت با او، بدخلقی را در صدایش پنهان کند.
مادربزرگ لحظاتی فکر کرد. "خب، فعالیته. مشارکته. یه جور سهیم شدنه." صورتش صاف و ثابت رو به جلو مانده بود. او رانندهی بد و وحشتناکی بود. "دوست پیدا کردنه."
دوست پیدا کردن! دوست پیدا کردن! همان کار مزخرف قدیمی. "من نمیخوام دوست پیدا کنم."
"همه به دوست نیاز دارن."
"من ندارم."
"دیوید، همهمون نیاز داریم. همهمون انسانیم دیگه."
"من نیستم."
"نیستی؟"
"نه"
"پس چی هستی؟"
"گوزن." ..."