داستان با این جملات آغاز میشود:
"جابهجاکردن آدم درشت هیکلی مثل کیور کار آسانی نبود. مثل این بود که سعی کنی تشک دونفرهی یک تخت آبی را دربیاوری. به همین خاطر نزدیک خانه دفنش کردند. که بههرحال منطقی هم بود. هنوز یک ماه تا فصل برداشت مانده بود و به هم خوردن خاک کشتزار از آسمان دیده میشد. برای پیدا کردن کسی مثل کیور هم از هواپیما و هلیکوپتر و شاید حتی پهپاد استفاده میکردند.
p>
محض احتیاط ساعت دوازده شب شروع کردند. وسط چهار هزار هکتار زمین خالی بودند و تنها چیزی که در این سمت از افق به دست انسان ساخته شده بود خط راهآهن در شرق بود، اما دوازده شب میشد پنج ساعت بعد از قطار غروب و هفت ساعت قبل از قطار صبح. بنابراین خبری از نگاههای کنجکاو نبود. بکهو لودرشان چهار نورافکن متصل به تیری روی اتاقکش داشت، مثل همان نورافکنهایی که جوانها روی وانتشان میگذاشتند. این چهار نورافکن با هم روشنایی هالوژن وسیعی به وجود میآوردند. بنابراین مشکل دید هم نداشتند. گودالی در آغل خوکها کندند، آغلی که خودش یک بههمریختگی دائمی در خاک به حساب میآمد ..."