داستان با این جملات آغاز میشود:
"وقتی او را از آب بیرون کشیدیم، کوچکترین خراشی روی بدنش نبود. این اولین چیزی بود که متوجهش شدم. بقیهی ما همه پر از زخم و کبودی بودیم، اما او هیچ نشانی روی بدنش نبود، پوست صاف و گندمگون و موهای تیره و ضخیمی داشت که به خاطر آب دریا درهم گوریده شده بود. از سینهی برهنهاش معلوم بود اندام عضلانی نداشت، احتمالا بیست ساله بود یا چشمانی آبی روشن، همان رنگی که از اقیانوس در تصورِ شماست موقعی که رویای تعطیلات مناطق گرمسیری را در سر میپرورانید - نه آن امواج خاکستری بیانتهایی که این قایق نجات پرازدحام را احاطه کرده و مثل یک قبرِ حاضر و آماده، انتظار ما را میکشید.
مرا از اینکه اینقدر ناامیدت میکنم ببخش، عشقم. سه روز است که از غرق شدن کشتی گلکسی میگذرد. تا اکنون کسی به جستوجوی ما نیامده است. من سعی میکنم مثبت فکر کنم و ایمان داشته باشم که نجات نزدیک است. اما از لحاظ آب و غذا کمبود داریم. این دوروبر پر از کوسه است. من تسلیم شدن را در چشمان بسیای از دوستان در قایق میبینم. کلمات "ما دیگه میمیریم" را بارها و بارها میشنوم ..."