داستان با این جملات آغاز میشود:
"مارگارت آهسته گفت: "اِدیت، اِدیت؟"
اما همانطور که حدس میزد، اِدیت به خواب رفته بود. بدنش را روی کاناپهای در اتاق پذیرایی پشتیِ خانهی خیابان هارلی جمع کرده و خوابیده بود، با لباسِ کتانی سفید و روبانهای آبیرنگش زیبا بهنظر میرسید. اگر به تیتانیا هم لباسی از جنس کتان سفید با روبانهای آبی میپوشاندند و بر کاناپهای با پارچهی سرخ در اتاق پذیرایی پشتی میخواباندند، ممکن بود اِدیت را با او اشتباه بگیرند. مارگارت بارِ دیگر از زیبایی دخترخالهاش غافلگیر شد. آنها از کودکی با هم بزرگ شده بودند و همه بهجز مارگارت، همیشه او را به خاطر زیبایی نفسگیرش ستوده بودند. مارگارت اما تا همین چند روز اخیر، به زیبایی او فکر نکرده بود. گرچه این روزها تصور از دست دادن همراهِ همیشگیاش، در برابر ویژگیهای شیرین و دلرباییهای اِدیت رنگ میباخت ..."