فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"پسر بالای چشم گاو تکهای چرم سیاه میگذارد و آن را به شاخهایش گره میزند. چرم از استفادهی زیاد سیاه شده است. گاو هیچچیز نمیتواند ببیند. برای اولینبار در طول زندگیاش جلوی چشمانش را شبی ناگهانی گرفته است. در کمتر از یک دقیقه وقتی که گاو بمیرد، این چرم برداشته میشود. این ماسکِ سیاه طی یک سال برای مسافت ده قدمیِ بین طویله و کشتارگاه، جلوی چشم گاوها بیست ساعت شب و تاریکی آورده است.
کشتارگاه توسط یک پیرمرد، زنش که پانزده سال از او جوانتر است و پسر بیستوهشت سالهشان اداره میشود.
گاو که نمیتواند چیزی ببیند، برای قدمبرداشتن مردد است، اما پسر طنابی را که دور شاخهایش انداخته، میکشد و مادر که دم گاو در دستش است، از پشت همراهی میکند.
دهقان با خود میگوید: "اگه فقط دو ماه دیگه نگهش داشته بودم تا گوسالهاش به دنیا میاومد. البته دیگه نمیشد شیرش رو دوشید. بعد از تولد گوساله هم حتما وزن از دست میداد. الان بهترین وقتش بود."
دمِ درِ کشتارگاه گاو دوباره تردید میکند. بعد اجازه میدهد که او را بکشانند داخل ..."