فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"لحظههایی است که یک جور گمراهی شیرین سراغ ذهن آدم میآید. یاد آدمهای رفته، مکانهای تسلیبخش، ماجراهای پرشور یا ناکام، رازهای مگو، امیال نامعمولِ دلفریب، دردهای شیرین عمیق. یکدفعه خیال میکنی جواب سوالی را گرفتهای که مدتهاست با تو بوده. این همان گمراهی شیرین است. بعضیها اسمش را گذاشتهاند "شفافیت"، یا حتی "تجلی"، اما پیچیدهتر از اینهاست. آدم فکر میکند به جواب رسیده، به یک کشف متعالی دربارهی خودش، خلقوخویش یا حتی دیگران؛ ولی هر چه جلوتر میرود، اگر برود، جوابها از ریخت میافتند، منحرفتر و گمراهتر میشوند اما به جوابهای دیگری میرسند، جوابهایی چهبسا دردناکتر اما شوقانگیزتر. آنوقت آدم فقط در مخدر این گمراهیهای شیرین خودش را بیحس میکند. و من همین وضعیت را داشتم، وقتی قطرههای باران کند و دلگیر از لبهی چترهایمان سر میخورد. چهلمین روز مرگ پدربزرگم بود. آن لحظهها هنوز نمیدانستم که تا سالها بعد نمیتوانم با این مرگ کنار بیایم، هرچند در دوستانهترین، مهربانانهترین و دلسوزانهترین حالت ممکن، و وقت خواب، سراغ پدربزرگم آمده بود؛ اما در آن لحظههای ملول از سوگ به او فکر نمیکردم، به مرگش هم، به حسرت بعد از مرگش هم ..."