درباره كتاب 'خانه کوچک':
لورا به همراه خانوادهاش مهاجرانی هستند که به سرزمینهای بکر، وحشی و دستنخوردهی غرب میانهی آمریکا کوچ کردهاند تا در آنجا زندگی تازهای برای خود بسازند. لورا در این کتاب کودکی خود در این محیط و اتفاقات مختلفی را که برای خانوادهی کشاورز آنها رخ میدهد برای خواننده تعریف میکند.
داستان با این جملات آغاز میشود:
"در روزگاران بسیار قدیم، وقتی پدربزرگها و مادربزرگهای ما، دخترها و پسرهای کوچک یا خیلی کوچکی بودند و یا اصلا به دنیا نیامده بودند، پدر، مادر، مری، لورا و کری کوچولو، خانه کوچکشان را در بیگوودز ویسکانسین ترک کردند. آنها رفتند و خانهشان را در آن فضای باز، میان درختهای بزرگ رها کردند و دیگر هرگز آن را ندیدند. مقصد آنها منطقه سرخپوستها بود.
پدر میگفت که جمعیت بیگوودز خیلی زیاد شده است. لورا معمولا صدای ضربههای پرطنین تبری را میشنید که صدای تبر پدر نبود، یا صدای انعکاس گلولهای به گوشش میرسید که از تفنگ پدر شلیک نشده بود. راه باریکی که از کنار خانه کوچک میگذشت، دیگر به یک جاده تبدیل شده بود. مری و لورا تقریبا هر روز دست از بازی میکشیدند و با تعجب به ارابهای که از آن جاده میگذشت، خیره میشدند.
حیوانات وحشی معمولا در منطقهای که آدمهای زیادی در آن زندگی میکنند نمیمانند. پدر هم دوست نداشت بماند. او جایی را دوست داشت که حیوانات وحشی میتوانستند بدون ترس در آنجا زندگی کنند. بچه گوزنهای کوچک و مادرهایشان از داخل جنگل تاریک به او نگاه کنند و خرسهای تنبل و چاق در کنار بوتههای وحشی تمشک لم بدهند و میوه بخورند ..."