داستان با این جملات شروع میشود:
"8 آوریل
واروارا آلکسییونای گرانبهای من،
دیروز خوشبخت بودم - بیاندازه و بیش از تصور خوشبخت بودم! چون، تو دختر لجبازم، برای یک بار هم که شده، کاری را کردی که من خواسته بودم. شب، حدود ساعت هشت، بیدار شدم (مامکم، میدانی که بعد از انجام دادن کارهایم چقدر دوست دارم یکی دو ساعتی چرتی بزنم). شمعی پیدا کردم و دسته کاغذی برداشتم، و داشتم قلمم را میتراشیدم که یکدفعه تصادفا چشم بلند کردم - و راست میگویم دلم از جا کنده شد! پس تو بالاخره فهمیده بودی این دل بیچاره من چه میخواهد …"