درباره كتاب 'رودخانه میستیک':
هنگامی که آنها بچه بودند، شان، جیمی و دیو با هم رفیق شدند. اما بعد ماشین غریبهای از راه رسید. یکی از بچهها سوار ماشین شد و دو تای دیگر نشدند. و بعد اتفاق وحشتناکی افتاد. اتفاقی که به رفاقت آنها پایان داد و آن سه پسر را برای همیشه عوض کرد.
25 سال بعد، حالا شان یک کارآگاه پلیس است. جیمی یک زندانی سابق است که صاحب یک بقالی شده و دیو برای حفظ زندگی و دور نگاه داشتن هیولای درونش دست و پا میزند. هیولایی که او را به کارهای وحشتناک وا میدارد. وقتی جسد دختر جیمی پیدا میشود، تحقیقات شان، که مامور رسیدگی به این پرونده است، او را با جیمی سرشاخ میکند. کسی که سابقه جناییاش او را به سوی انتقام و اجرای شخصی عدالت سوق میدهد و حالا این دیو است که در شب کشته شدن دختر جیمی، با لباس سراسر خونآلود به خانه میرسد ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"آن وقتها که شان دوین و جیمی مارکوس بچه بودند، پدرانشان با هم در کارخانه شکلاتسازی کولمن کار میکردند و شبها بوی گند شکلات سوخته را با خود به خانه میآوردند. این بو، پای ثابت زندگی آنها، از لباسی که میپوشیند، تا رختخوابی که میخوابیدند، و حتی روکش صندلی ماشینشان شده بود. از آشپزخانههای آنها همیشه بوی کیک شکلاتی بلند بود و حمامشان دائم بوی شیرینی وانیلی میداد. از همان سالها، یعنی یازدهسالگی، بود که شان و جیمی چنان نفرتی از بوی کیک و شکلات و هر مزه شیرین پیدا کردند که تا آخر عمر لب به شیرینی نزدند. حتی قهوهشان را تلخ تلخ نوشیدند ..."