داستان با این جملات آغاز میشود:
"جهانپهلوان، سام نریمان - فرمانروای زابلستان - بر تخت فیروزهای نشسته و فرزند سیمینه مویش، زالزر را در کنار خویش بر تخت نشانده بود. در پایین تالار، موبدان، آموزگاران و دیگر خردمندان و بزرگان زابلستان در برابر جهانپهلوان برپا ایستاده بودند.
سام چنین سخن آغاز کرد: "درودها بر شما موبدان، دانشوران و آموزگاران خردمند من، یاران! مرا جنگی بزرگ در پیش است. با سپاهی گران، آهنگ مازندران و گرگان دارم. باید با دشمنی زورمند به نبرد برخاست که فزون از شمار در کوه و دشت و دریا پراکنده است. مرا از این جنگ چارهای نیست و دریغا که از بازیافتن فرزندم هنوز چیزی نگذشته است که باز باید از او دور شوم، و تا کی؟ نمیدانم!"
سام آهی کشید و گفت: "همه نیک میدانید که من از فرزندم زال، سخت شرمندهام و نزد آفریدگار، گناهکار ... به روزگار جوانی از نادانی و ناسپاسی، فرزند نوزادم را از خود راندم و به کوه و دشت افکندم ..."
و خاموش ماند.
موبد بزرگ سر برداشت و گفت: "ای سامیل! آفریدگار بزرگ است و بخشاینده و آن کوتاهی را بر نیکیها و جوانمردیهای جهانپهلوان بخشوده است." ..."