درباره كتاب 'سرباز خوب':
در ابتدای آشنایی جان داول و همسرش با ادوارد و لئونورا اشبرنهام، آنها زوج مناسبی برای معاشرت به نظر میآمدند. سروان اشبرنهام یک نظامی شناختهشده بود و همسرش زیبا و فهمیده به نظر میآمد. اما این فقط ظاهر ماجرا بود. اسراری شیطانی ازدواج ایندو را احاطه کرده بود و تاثیر آنها بر روی داولها باعث شد تا جان وارد ماجرای ترسناکی شود و هرآنچه را در زندگی برایش اعتبار و اهمیت داشته، به خطر بیاندازد ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"این دلگیرانهترین داستانی است که تا به حال شنیدهام. نه فصل بود که خانوادهی اشبرنهام را در شهر نوهایم با آن صمیمیت زیادشان میشناختیم. بله، میشود گفت شناختی به راحتی، نرمی و نزدیکی دستکشی در دست. من و زنم سروان و زنش را به آن خوبی که بشود کسی را شناخت میشناختیم. با این حال، میتوانم بگویم هنوز چیز زیادی دربارهی آنها نمیدانستیم. معتقدم یک چنین مسئلهای فقط در مورد انگلیسیها صدق میکند. امروز هم که مینشینم و به کلیت این رابطهی غمانگیز فکر میکنم گیج میشوم، چون میبینم هیچچیز از آن دو نفهمیدم. تا شش ماه پیشش هرگز انگستان را ندیده بودم و به اعماق قلب یک انگلیسی پی نبرده بودم، فقط سطحی از آن اعماق را شناخته بودم ..."