درباره كتاب 'این داستان یک جورهایی بامزهست':
گرگ یک نوجوان 15 ساله است که به همراه خانوادهاش در بروکلین زندگی میکنه. او با تلاش و پشتکار موفق میشه در یک دبیرستان خیلی معروف و اسم و رسمدار قبول بشه. اما با ورود به دبیرستان، فشار درسی شدید او را تحت تاثیر قرار میده. در محیط مدرسه اون خودش را بیگانه احساس میکنه و نمیتونه با همکلاسیهای دیگرش ارتباط برقرار کنه. مشکلات روانی گرگ آنقدر جدی میشه که بالاخره خودش با مرکز تلفنی مقابله با خودکشی تماس میگیره و اعلام میکنه که نیاز به کمک داره. گرگ در یک بیمارستان روانی بستری میشه و در اونجا با بیماران دیگری آشنا میشه که مشکلاتشون خیلی جدیتر از مشکل گرگ است ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"وقتی میخوای خودتو بکشی حرفزدن خیلی سخته. از هر چیز دیگهای بالاتر و فراتره و حالت ذهنی هم نیست، جسمیه، انگار از نظر جسمی بازکردن دهن و بیروندادن کلمات کار سختیه. کلمات مثل حرفهای آدمهای عادی، روان و هماهنگ با مغزشون بیرون نمیآن. بهصورت تیکهتیکه و مثل یخ خردشدهی داخل یخساز بیرون میآن. وقتی پشت لب پایینتون جمع میشن دچار لکنت میشین، پس ساکت میمونین.
رفیقم میگه: "تا حالا دقت کردی تو همهی تبلیغهای تلویزیون مردم دارن تلویزیون تماشا میکنن؟"
رفیق دیگهم میگه: "بیخیال بابا!"
اون یکی رفیقم میگه: "نه، هی، درسته. همیشه یه نفر رو مبل نشسته، مگه اینکه تبلیغات مربوط به حساسیت باشه که در این صورت تو دشت هستن ..."
"یا تو ساحل سوار اسب."
"اونجور تبلیغات همیشه مربوط به تبخاله."
همه میخندیم.
"اصلا چطور به یه نفر میگی تبخال داری؟" اینو آرون گفت. اینجا خونهی اونه.
"همچین مکالمهای خیلی عجیبغریبه: "هی، قبل از اینکه کاری کنیم باید بدونی که" "
"مامانت که دیشب براش مهم نبود."
"اوووووو!"
"هی پسر!!!"
آرون یه مشت میزنه به رونی که اون حرفو زد. رونی جثهی کوچیکی داره و از جواهرات استفاده میکنه، اون یه بار بهم گفت: "گریگ، وقتی یه مرد برای بار اول از جواهرات استفاده میکنه، دیگه هیچ راه برگشتی نداره." ..."