درباره كتاب 'غریبهای در شهر (از سری کتابهای جک ریچر - کتاب دوازدهم)':
همه چیز از یک اتهام ناروا شروع میشود. ریچر به شهر "دیسپر" در ایالت کلورادو آمده. در رستورانی نشسته و قهوهاش را مینوشد که پلیس محلی از او میخواهد از شهر برود چون دیسپر نمیتواند "ولگردها" را در خود جای دهد. ریچر از دیسپر میرود و این بار وارد شهر مجاور آن یعنی "هوپ" میشود. در آنجا با یک مامور پلیس زن آشنا میشود و تصمیم میگیرد به همراه او دلیل اخراجش از دیسپر را پیدا کند و در این میانه جسدی را در مسیر میان دو شهر مییابد و پای مقامات شهر نیز به ماجرا کشیده میشود. اکنون این ریچر است که باید در میانهی بازیهای سیاسی و فساد سازمان یافته برای یافتن حقیقت بجنگد ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"گرمای خورشید نصف آن چیزی بود که او از آن انتظار داشت، ولی بهاندازهای بود که او را گیج و منگ نگه دارد. شدیدا احساس ضعف میکرد. هفتادودو ساعت بود غذا نخورده بود و چهلوهشت ساعت بود آب ننوشیده بود.
فقط ضعف نداشت، داشت میمرد، و خودش این را میدانست.
تصاویری گذرا به ذهنش میآمدند و میرفتند. یک قایق پارویی که در جریان رودی گیر افتاده بود و در برابر طناب پوسیدهای تقلا میکرد، فشار میآورد، کشیده میشد، رها میشد. این تصاویر را از دید پسرکی میدید که توی قایق نشسته بود، خودش را پایین برده بود، و همچنان که لنگرگاه کوچکتر میشد با درماندگی به ساحل زل زده بود.
یا یک کشتی هوایی که به سبکی توی نسیمی حرکت میکرد و به نحوی خود را از دکلش میرهاند و آهسته به بالا غوطهور میشد و فاصله میگرفت؛ پسری که داخلش بود پیکرهای ریزی را روی زمین میدید که بهتندی دست تکان میدادند و با صورتهایی که با دغدغه به بالا کج کرده بودند نگاهش میکردند ..."