مطالب کتاب با این جملات آغاز میشود:
"اولین خاطره روشنی که به یاد میآورم در حدود سال 1332 اتفاق افتاد. فاطمه 9-8 ساله دخترک مهاجر از دهات رفسنجان بود که پدر و مادرش مرده بودند و خالهاش که کارگر کارخانه اقبال یزد بود او را بزرگ میکرد. آنها در اتاق محقر و کوچک اجارهای در خانهای از نوع خانه ننه قمر زندگی میکردند و روزگار را با فقر بهسر میبردند.
فاطمه کبوتر همسایه را کشته بود. فاطمه که معمولا گرسنه بود کله یکی از کبوتران دستآموز همسایه را کنده بود، پرهایش را هم کنده بود اما بدون آن که شکمش را خالی کند، همین طور درسته آن را در دیگ گذاشته و پخته بود. بهطوری که وقتی خالهاش از کارخانه آمده بود تمام محتوای دیگ را در چاه ریخته بود و فاطمه گریهکنان گفته بود بعد از مدتها میخواسته گوشت بخورد و بهاصطلاح شکمی از عزا درآورد. خالهاش هم او را کتک زده بود که چرا کبوتر مردم را گرفتی، حالا که گرفتی چرا کشتی، حالا که میخواستی بکشی چرا کلهاش را کندی که حرام شود و حالا که پختی چرا با شکم پر پختی که نشود خورد ..."