داستان "سرما نخوری کوتیکوتی!" با این جملات آغاز میشود:
"حال مدرسه رفتن نداشت، کوتیکوتی.
- بلند شو، مدرسهات دیر شد.
این صدای بابای کوتیکوتی بود که داشت پاهای طرف راست کوتیکوتی را قلقلک میداد.
- خودت را لوس نکن! بلند شو برو مدرسه.
این صدای مامان کوتیکوتی بود که داشت پاهای طرف چپ او را قلقلک میداد.
اما کوتیکوتی دلش میخواست باز هم بخوابد.
دوست داشت قسمت دوم خوابش را ببیند. بیرون سرد بود و رختخواب گرم. سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و گفت: "امروز نمیتوانم بروم مدرسه، بگویید چرا؟" ..."