در بخشی از کتاب میخوانیم:
"... چهرهی آبنارخاتون به لبخندی باز میشود.
آبنارخاتون: حالا تا آخر عمر فقط مرا میبینی، آرزوی تو این نبود؟
شیخ شرزین بر زانو، دستها بر دو چشم خونریز، دردکشان میغرد.
شرزین: منم شرزین دبیر، که برای هر آرزوی نیافته، بخشی از وجود خویش دادهام.
آبنارخاتون: [خشمگین] بیش بشمار! صبر ابلهی است؛ لب به دشنام باز کن و بگو!
شرزین: [نالان] شرزین را از میان بردارید که در جهان بیخرد سخن از خرد میگوید و با مردم بیمهر سخن از مهر.
آبنارخاتون: [فریاد میکند] دشنام بگو. بدترین دشنام! بگو پتیاره! بگو فلانزادهی فلانکاره! منتظر چی هستی؟ بگو زنک ناقص خلقت تهی مغز!
شرزین: چرا - چه دشنامی؟ تو چشم مرا باز کردی آبنار خاتون. من کور بودم؛ تو مرا به درونت بینا کردی. حالا من روح ترا میبینم.
آبنارخاتون: همان نیست که میپنداشتی؛ زنی که خرد نیستش؟
شرزین: آه نه، حالا زخمهای روح ترا میبینم.
آبنار: روحی لانهی شیطان - چنان که میگویند - نه؟ مرا مار خوشخال بخوان، جفت مکر روباهی، که تنها به کار بستر میآیم. بگو، بگو، دشنامهای مردان کجاست؟
شرزین: چه زخم جانکاهی در روح تست و من نمیدیدم. نه، هرگز خوبان را خوار نپنداشتهام. مادرم بیشک زنی بود، و چگونه از زنی سرافکنده مردی سربلند بزاید؟ ..."