داستان با این جملات آغاز میشود:
"صدای زنگ در، مرد جوان را از جا پراند. نگاهی به ساعتش انداخت؛ یک بعدازظهر بود. نه مادرش و نه خواهرش نمیتوانستند در این ساعت برگشته باشند. صدای پاهایی که نزدیک میشدند در راهرو منعکس میشد. ژرار فونسک از زیر پتوهایش بیرون آمد.
- کیه؟
- لوکن، مزاحمتانم؟
لنگهی در که باز شد، جوانی قدبلند با چهرهای خشن و رنگی تیره؛ مانند سنگ آتشزنه و چشمهایی درشت؛ مانند چشمهای دخترها، در آستانهی در ظاهر شد. سیب آدمش روی گلویش که براثر تراشیدن ریش آزرده شده بود، به شکل واضحی دیده میشد. کفشهای ورنی به پا داشت.
مرد در آستانهی در اتاق بیحرکت ماند. کرکرههای نیمه بسته، حالتی تاریکروشن، گرم و دودآلود به اتاق میدادند. روی دیوارها قفسهها پر از کتاب بود. روی میز کاغذهایی دوروبر جمجمهای گچی که به جای دوات به کار میرفت پراکنده بودند. هوای اتاق از بوی تند عرق و دارو آکنده بود ..."