درباره كتاب 'نقب زدن به امریکا':
دو خانواده بصورت خیلی اتفاقی یکدیگر را در فرودگاه بالتیمور ملاقات میکنند. خانم و آقای دونالدسون و خانواده مریم یزدان، یعنی پسر فرنگیشدهاش و همسر ایرانی و بسیار زیبای او. اینها به فرودگاه آمدهاند تا هریک دختربچهای را که قرار است از خاور دور برسد و آنها به فرزندی قبول کنند، تحویل بگیرند. این آشنایی اتفاقی وقتی خانم دونالدسون پیشنهاد میکند که به مبارکی ورود بچهها دو خانواده با همدیگر جشن بگیرند، عمیقتر میشود. بعد از آن هم هر سال این دو خانواده در همین زمان دور هم جمع میشوند و سالگرد ورود بچهها به زندگیشان را جشن میگیرند. و به این ترتیب ارتباط دو خانواده هر روز بیش از پیش میشود و به یکدیگر نزدیکتر میشوند. حتی مریم هم به این معاشرتهای خانوادگی میپیوندد. البته تا زمانی که متوجه میشود پدر خانم دونالدسون که به تازگی همسر خود را از دست داده به او دلباخته و ...
داستان کتاب با این جملات آغاز میشود:
"ساعت هشت شب، فرودگاه بالتیمور تقریبا خالی بود. در راهروهای عریض خاکستری رنگ پرنده پر نمیزد، غرفههای مطبوعات تاریک، و کافهها بسته بودند. اکثر دروازههای ورودی هم مسافران آخرین پرواز را تحویل داده بودند. صفحات اطلاعات پرواز خاموش بود و ردیف صندلیهای پلاستیکی سالنهای انتظار خالی و وهمانگیز بود.
با این حال میتوانستی زمزمهی خفیفی را از دور بشنوی؛ زمزمهای حاکی از انتظار در انتهای دروازهی ورودی "دی". میتوانستی کودک هیجانزدهای را در میان راهرو ببینی که از شدت چرخ زدن نزدیک به سرگیجه بود و بعد بزرگسالی را که آمد جلو، او را بغل گرفت و برد به سالن انتظار ورودی دروازه، درحالی که کودک نخودی میخندید و به خود میپیچید. بعد، زنی را با لباس زرد و بغلی گل سرخ ساقه بلند میبینی، که با تاخیر رسیده، و دوان دوان به طرف منتظران میدود ..."