درباره كتاب 'قلاب (از سری کتابهای جک ریچر - کتاب سوم)':
جک ریچر در یکی از جزایر فلوریدا بیسر و صدا در حال گذران زندگی است که سر و کلهی مردی غریبه برای یافتن او پیدا میشود. مرد سوالات زیادی دارد اما ساعاتی بعد از ملاقات با جک به طرز مشکوکی میمیرد. جک ریچر برای سر در آوردن از چند و چون ماجرا آستین بالا میزند و به سمت نیویورک به راه میافتد تا در آنجا افرادی که مرد غریبه را به دنبال او فرستادهاند پیدا کند …
فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"جک ریچر دید که یارو از در وارد شد. در واقع، دری وجود نداشت. یارو فقط از قسمت دیوار جلویی که وجود نداشت وارد شد. در بار یکراست به روی پیادهرو باز میشد. میز و صندلیهایی در بیرون، زیر یک درخت موی قدیمی خشکیده که یکجور سایهی طبیعی میانداخت چیده شده بود. یک سالن داخلی-خارجی بود که از میان دیواری که وجود نداشت، میگذشت. ریچر حدس میزد که یکجور نردهی آهنی برای قفل کردن در بار موقع تعطیل کردن باشد. البته اگر تعطیل میشد. مطمئنا ریچر هیچوقت ندیده بود که بار تعطیل کند. او تقریبا در اضافهکاری افراط میکرد.
یارو در یک متری داخل سالن تاریک ایستاد و صبر کرد، پلک زد تا چشمانش بعد از آن سفیدی داغ خورشید کی وست به تاریکی عادت کند. ماه ژوئن، ساعت چهار بعدازظهر در جنوبیترین قسمت ایالات متحده بود ..."