درباره كتاب 'رامونا همیشه راموناست':
گاهی وقتها سرعت اتفاقات توی زندگی آنقدر سرسامآور میشه که آدم نمیدونه چجوری از پساش بربیاد. مثلا وقتی مجبور باشی درسهای کلاس سوم دبستان را بخوانی، از دست ادا و اطوارهای خواهر بزرگترت شاکی باشی، مادرت یکجورهای مشکوکی رفتار کنه که انگار رازی را قایم کرده و این امکان وجود داشته باشه که برای شغل جدید پدرت مجبور باشی شهر و خونهات را ترک کنی و به یک جای غریبه بری.
اما رامونا هر بلایی هم که سرش بیاد، باز هم جا خالی نمیکنه و همچنان به همه ثابت میکنه که او "همیشه رامونا"ست!
داستان با این جملات آغاز میشود:
"یک روز جمعه عصر که خاله بئاتریس رامونا یک سر آمد خانهی آنها تا لباس اسکی تازهاش را بهشان نشان دهد و شام پیششان بماند، رامونا پرسید:
- اگر گفتید چی شده؟
مادر و پدر و خواهر بزرگ رامونا، بیزوس، که اسم اصلیاش بئاتریس بود، توجهی نکردند و به خوردن ادامه دادند. گربهشان، پیشی پیشی، پشت در زیرزمین میومیو میکرد تا بگذارند بیاید با آنها غذا بخورد.
خاله بئاتریس، که معلم سال سوم دبستان بود، میدانست چهجوری باید با خواهرزادهی سوم دبستانیاش رفتار کند. چنگالش را گذاشت زمین و انگار انتظار شنیدن خبر متعجبکنندهای را از رامونا داشته باشد پرسید"
- چی شده؟
رامونا نفس عمیقی کشید و خبر داد:
- عموی پولدار هاوی کمپ دارد میآید دیدنشان.
جز خاله بئا، بقیهی اعضای خانواده آنقدر که رامونا امیدوار بود علاقهمند نشده بودند. رامونا به هر حال به حرفش ادامه داد، چون از اتفاقی که برای دوستش افتاده بود خوشحال بود ..."