مطالب کتاب با این جملات آغاز میشود:
"مهندسی جوان و فعال که رئیس اداره کشاورزی نیشابور بود و همیشه با یک جیپ سبز به اطراف و اکناف شهر، سرک میکشید و بسیار خوشاخلاق و خوشبرخورد بود، در همسایگی ما زندگی میکرد. همه براش احترام ویژهای قائل بودن و دوستش داشتن ... او خیلی زود به شهری دیگه منتقل شد و برای همیشه از نیشابور رفت، ولی یاد و خاطرهاش هرگز از ذهن هوشمندها پاک نشد! همین، پایه و اساس فکری پدر و مادرم را تشکیل داد که نیازی نیست پسرشون حتما یک پزشک بشه و ارج و قرب یک مهندس کشاورزی، کمتر از یک پزشک نیست! حتی برای مادرم تبدیل به یک آرزو شده بود که من هم بشم مهندس کشاورزی!
سالها بعد که میخواستم برای دانشگاه انتخاب رشته کنم، خاندان هوشمند بیصبرانه در انتظار دیدن رتبه کنکور بنده بودن و از اونجا که قبولی در دانشگاه تنها شرط زنده موندن و بقا در اون خونه بود، بنابراین همه یکصدا و متفقالقول، به این رشته رای دادن و به همین سادگی در کمتر از چند ماه، ناگهان خودم رو وسط باغ بزرگ دانشکده کشاورزی کرج دیدم ..."