داستان با این جملات آغاز میشود:
"وقتی هنری پرستون استندیش با سر داخل اقیانوس آرام افتاد، خورشید تازه داشت در شرق طلوع میکرد. دریا بهآرامی یک مرداب بود، هوا آنقدر لطیف و نسیم چنان ملایم بود که آدم به شکل حیرتانگیزی غمگین میشد. در این بخش از اقیانوس آرام، طلوع خورشید بدون هیاهوی زیادی رخ میداد: خورشید در دوردست گنبد نارنجیرنگش را روی حاشیه افق قرار میداد و آرام، اما پیوسته به سمت بالا حرکت میکرد تا ستارگان کمفروغ به اندازه کافی زمان داشته باشند و همراه شب محو شوند. استندیش در حال فکر کردن به تفاوت واضح میان طلوع و غروب خورشید بود که آن گام فاجعهبار را برداشت و موجب سقوطش به داخل آب شد. داشت فکر میکرد که طبیعت تمام نعمتهایش را در نهایت دستودلبازی در غروبهای باشکوه نهفته است؛ ابرها را با چنان سیلی از رنگها و درخشان نقاشی میکند، که هر فردی که زیبایی را درک میکند، هرگز نمیتواند آنها را فراموش کند ..."