داستان با این جملات آغاز میشود:
"برای شادی روح آن مرحوم تازه از دنیا رفته "من القراء فاتحهالصلوات"
صدای نرم مهسا وسط موج صلواتهایی که تا چند قطعه آنطرفتر هم شنیده میشد، گوشم را نوازش میداد، مثل نسیم کمجانی وسط هُرم گرمای کویر. کنارم چمباتمه زد و دستش را دور شانهام حلقه کرد. نگاهم از گوشه چشمم روی لبهای سفید و پر از ترکش نشست.
- پاشو. پاشو عزیزم! بریم یه آب به سر و صورتت بزن. ببین چطور گله گله عرق رو پیشونی و پشت لبت نشسته! حالت بد میشه ها!
صدایش در میان صوت بلند قرآن و صدای تیز پایه صندلیهای آهنی بیریخت که با بیقیدی هرچه تمامتر روی سنگ قبرهای نزدیک به هم کشیده میشدند، گم شد. پلکهایم را بستم و جوابش را ندادم. اندوهگین و مستاصل همانجا کنار دستم روی زمین ولو شد و بیخیال شلوار مارکدارش که سر تا پا خاکی شده بود، مثل من به پایه نیمکت تکیه زد. هنوز کاملا جاگیر نشده بود که با شنیدن سر و صدای دو اتوبوس که در کنار بلوار در حال پارک کردن بودند، هر دو نگاهمان را به آن سمت برگرداندیم. خودم هم مانده بودم که چه کسی این قشون بزرگ از فامیل و آشنایانیکه دستهدسته پیاده میشدند و برای فرار از گرمای طاقتفرسا به زیرسایبان پناه میبرند را به این سرعت خبردار کرده است. مگر چند ساعت گذشته بود؟ ..."