اولین مساله کتاب با این جملات آغاز میشود:
"قاضی دِرِد تاکنون با افراد نامطبوع بسیاری مواجه شده بود، اما این یکی که خود را "فیلسوف" میدانست، اما هرگز مطالعهی فلسفه نکرده بود، حقیقتا او را آزرده بود. دِرِد به او گفت:
"زندانی، مایلم ارزش صداقت را به شما بیاموزم. شما به خاطر شیادی و حقهبازی و دروغگویی مکرر و منظم جهت نجات جان مفلوک خود، محکوم هستید. خوب، دوست من، اکنون عدالت گریبانتان را گرفته است. حکم دادگاه این است که ... (در اینجا قاضی برای ایجاد تاثیر لختی درنگ کرد، دستکشهای سیاهش را پوشید، کلاه سیاهش را به سر گذاشت) ... که از اینجا به محل اعدام برده و به دار مجازات آویخته شوید.
... اما از آنجا که من قاضی بزرگواری هستم، شما را مجالی دیگر میدهم تا ارزش راستی را دریابید. اگر در روز اعدام، اظهاریهای بنویسید که حاوی یک حقیقت باشد، مجازات شما به ده سال زندان تخفیف مییابد.
اما اگر اظهار شما از نظر مسئول اجرای حکم، کاذب باشد، حکم بیدرنگ اجرا خواهد شد."
قاضی که میدید سخنانش اثری بر آن نابکار ندارد، افزود: " و به شما هشدار میدهم که مجری حکم عضو باشگاه اعدامگران پوزیتیویست - منطقیست و هر یاوهی متافیزیکی را به عنوان کاذب، مردود خواهد شمرد. پس سعی نکنید او را با حقههای خود بفریبید! خوب، حالا یک روز فرصت دارید تا تصمیم خود را بگیرید!"
آنگاه هیئت منصفه شدت حکم را ستودند و همهی حضار دادگاه، شادمان از اینکه چنان شروری دچار مجازاتی سخت شده، به او مینگریستند ..."