داستان با این جملات آغاز میشود:
"ماشینی که چند ساعت پیش روی صندلی جلویش نشسته بودم، در باغ سرهنگ پارک شده و با اینکه هوا تاریک است، بیش از همیشه، رنگ سبز بدنهاش به چشم میآید. جمشید در عقب را باز میکند. ماده لزج سرخرنگی تمام روکش صندلی عقب را پوشانده و تکهتکه خشک شده، انگار کسی بخواهد متنی را با جوهری سرخ بنویسد و به ناگاه دستش به جوهر بخورد و جوهر تمام سطح کاغذ را بپوشاند.همینطور که چشمم رد سرخ را بر کف ماشین دنبال میکرد، در را بستم و گوش سپردم به صدای باد که لابهلای درختان باغ میپیچید و خبر از پایان پاییز میداد.
پلههای عمارت دنگال میان باغ را مردد بالا آمدم. قدم به اتاقی گذاشتم که با نور چراغهای گردسوز، آفتابی بود در آن ظلمات. محمدحسن و هوشنگ پشت به من، رو به بخاری نفتی، ایستاده بودند. حس کردم دستشان را گرفتهاند روی بخاری تا گرم کنند، اما نزدیکتر که شدم، دیدم درون لگن آبی که روی بخاری است، دستشان را میشویند. رنگ آب سرخِ سرخ بود ..."