فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"معلمی که در یک همایش فلسفه تعلیم و تربیت حضور پیدا کرده بود، از حرفهایی که از زبان سخنرانان درباره هستیشناسی و معرفتشناسی و اینگونه مقولهها میشنید هیچ چیز دستگیرش نشد. او در پایان همایش، در حالی که کمی هم عصبانی بود، نزد یکی از فیلسوفان تعلیم و تربیت رفت و سر سخن را با او باز کرد.
معلم: من، به عنوان یک معلم، فکر میکنم که تعلیم و تربیت بسیار سرراستتر و سادهتر از آن تصویر تو در تویی است که فیلسوفان تعلیم و تربیت رنج ترسیم آن را بر خود هموار میکنند. براستی چرا باید آب صافی که من، خود و شاگردانم را در آن به وضوح میبینم، با تقلای هستیشناختی یا معرفتشناختی فیلسوفان گلآلود بشود؟
فیلسوف: حرف تو را میفهمم. اما اندک تاملی در این تصویر صاف و ساده، آشکار میسازد که چه پیشفرضهای درشت و پیچیدهای در پس آن لانه کردهاند.
م: مگر تعلیم و تربیت چیست جز اینکه معلمی میخواهد مطالبی را به دانشآموزی بیاموزاد و سپس، برای اطمینان از اینکه آموخته است یا نه، از او سوالهایی کند تا به ارزشیابی بپردازد؟ آیا با خوردن چنین لقمه کوچکی، باید پای لرزههای هستیشناختی، انسانشناختی، معرفتشناختی، ارزششناختی و بافتههای فیلسوفانهای از این دست نشست؟
ف: آری، گاه لقمهای کوچک، و حتی قطره آب که در گذر مناسب خود نمیرود، میتواند تنی را به لرزههای پیاپی بیفکند و بسا که جانی را بستاند. در هر اقدام ساده تو، در مقام یک معلم، لایههای نامحسوسی از پیش جا خوش کردهاند، چنان که از هر لایهای فیلسوفی میتواند سر برآورد و سختی با تو بازگوید ..."