درباره كتاب 'آذرباد':
داستان بلند
کمپ مهاجران غیرقانونی در حومهی پاریس، که یادآور کوچههای تاریک و نمور و خانههای ویرانهی بینوایان است، و خانوادههایی که هر کدام از کشوری به اینجا پناه آوردهاند.
آذرباد، که فرانسه را بهخوبی یاد گرفته، حالا دستیار یک فرانسوی است که میآید و به کارهای اداری و نامهها و امور پزشکی و بیمهی مهاجران رسیدگی میکند. او، که تنها زبانبلد بین این خانوادههاست، ناخواسته مسئولیتی برعهدهاش گذاشته شده که گاهی بار سنگینش او را از پا درمیآورد و همچون بهمنی از غم سرد و تیره در خود میبلعدش. چرا باید مجبور باشد درد را، بیقراری و دلتنگی و استیصال را به زبانی دیگر ترجمه کند؟ چهطور میتواند بگوید این احساس اضطراب نیست، نگرانی نیست و بیقراری است؟ (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)