"روایتِ بعد: ملیحه" با این جملات آغاز میشود:
"من در "آب" دنیا آمدهام، برج آب. در تقویم رومی که لبنانیها هنوز در کنار تقویم میلادی استفاده میکنند، اواسط آب تقریبا برابر است با اوایل شهریور. روزی که بابا دیگر نیامد، من تازه 7 ساله شده بودم. مامان میگوید که مراقب بوده کسی جریان را به من نگوید، ولی من از وقتی یادم میآید، بابا نبود. یعنی میدانستم که بابا نیست. سنم که کمتر بود، خوابش را میدیدم. یعنی نمیدانم خیال میکردم یا ... چرا ... خوابش را میدیدم. ولی از وقتی بزرگ شدهام دیگر خواب نمیبینم. شاید آدم بدی شدهام. شاید هم تصویرهای بچگی در ذهنم کمرنگ شده. چون تنها چیزهایی که از بابا یادم هست، مال بچگیام است. تنها تصویرهایی که از او دارم، مردی است که مرا روی پایش گذاشته و غذا توی دهانم میگذارد. و تصویر خودم یادم هست که دارم راه میروم و بابا به شوخی میزند پشتم و تصویر دیواری که بابا صورتش را پشتش قایم میکند و من گریه میکنم، چون فکر میکنم بابا گم شده ..."