داستان با این جملات آغاز میشود:
"همیشه فکر میکردم مهمترین لحظه زندگیام روزی است که با پدر و مادرم از نیویورک برمیگردیم؛ هواپیما از بین ابرها روی اقیانوس آتلانتیک رد میشود، عدهای سعی میکنند از پنجرههای کوچک، این اتفاق را تماشا کنند. بعضی هم از بس خوردهاند تقریبا از هوش رفتهاند. من ولی به خوشی بزرگی فکر میکنم که در قلبم است و آن قرارداد همکاری در ساخت یک بازی رایانهای است که با شرکت اکتیویژن امضا کردهام؛ اما اصلا اینطور نشد. آن لحظه مهم که مرا به آدمی دیگر تبدیل کرد، نه روز، بلکه شب بود؛ عجیبترین شب زندگیام؛ شبی پر از مردان جنگجو و بوی باروت. آنوقت بود که به این فکر کردم که ما این وسط که هستیم، شهروندانی که در خانههای خودشان بودند؟ آنها که بودند، جنگجویانی که آمده بودند سروقت ما؟ چه کسی دشمن بود، ما یا آنها؟ جنگ چه بود؟ چیزی شبیه یک بازی؟ ..."