داستان با این جملات شروع میشود:
"والی هاتفورد معمولا روز بعد از هالووین، آبنباتها و شکلاتهایی را که از قاشقزنی گرفته بود، میشمرد. تمام بستههایش را باز میکرد، مشتمشت میخورد و گاهی آنها را با دوستانش معاوضه میکرد.
اما هالووین امسال از این خبرها نبود.
والی و دو برادر بزرگترش، جیک و جاش ساکت در اتاق نشیمن نشسته بودند و به کاغذهای آبنباتی که بعد از میهمانی، اینها و آنجا، در اتاق ریخته بود نگاه میکردند؛ میهمانیای که دخترهای مالوی با کلک روی دست آنها گذاشته بودند. با آنکه پسرها خیال داشتند دخترها را در قبرستان غافلگیر کنند و روی سر آنها کرم بریزند، خودشان کلک خورده بودند. این که دخترها دست آنها را خواندند و با حقه خودشان به آنها کلک زدند، غیرقابل تحمل بود ..."