یکی از "یادداشتهای" کتاب که در صفحهی 41 آمده به این شرح است:
"این اولین بار نبود که تو بلوار این اتفاق میافتاد
از پشت شاخههای درخت پنهونی نگاهشون میکردم
اون دختر و پسری رو که روی نیمکت نشسته بودن
دختر دست خودش نبود و اشک میریخت و پسر یه ریز داشت حرف میزد
همیشه این نمای نزدیک رمانتیک تکرار میشه
تا حالا ندیدم هر دوشون با هم گریه کنن یا هر دوشون بخندن
میتونم حدس بزنم بعدش چه اتفاقی میافته
این روزا دیگه هیچکی بر سر دوراهی نمیمونه!"