داستان با این جملات آغاز میشود:
"بگذارید از همین اول بگویم که تصادف کرد.
کل ماجرا نمیشد از این "تصادفی"تر هم باشد.
یعنی میک نه داشت خلبازی درمیآورد، نه لایی میکشید. هر دو دستش روی دستههای دوچرخه بود و همهچیز هم بهقاعده.
فقط چرخاش به یک سنگ گیر کرد و پرت شد و خورد به پشت کامیونی که داشت رد میشد. حتی یک خراش هم برنداشته بود. ضربهی مغزی. تمام.
پس این از آن کتابهایی نیست که اول عاشق قهرمانش میشوید و آخر سر او میمیرد. از اینجور کتابها متنفرم و تازه به نظرم وحشتناک است که بخواهم از تصادف برادرم بهعنوان نقطهی اوج اشکانگیز یک داستان تراژیک استفاده کنم.
من نمیخواهم اشک شما را دربیاورم ..."