داستان "ذهن و آسمانخراش" با این جملات آغاز میشود:
"اگر فیلسوف باشید میتوانید این کار را بکنید. میتوانید بالای ساختمانی بلند بروید، از ارتفاع صد متری به آدمهای زیر پایتان خیره شوید و آنان را همچون حشره حقیر بنگرید. آنان مانند پشههای حوضچههای تابستانی، دیوانهوار و بیهیچ هدفی وزوز میکنند، میچرخند و به این سو و آن سو میشتابند. در حرکاتشان، حتی هوش قابل تحسین مورچهها نیز دیده نمیشود، زیرا مورچهها همیشه میدانند کی به خانه بروند. مورچه رتبه و جایگاه پستی دارد، اما اغلب وقتی به خانهاش میرسد که انسان هنوز از آسانسور و جایگاه رفیعش پایین نیامده است ..."