درباره كتاب 'اوی در سرزمین خونآشامها':
داستان، روایت زندگی دختر 16 سالهای به نام "اوی" است. او در مرکزی کار میکند که در آن موجودات ماوراالطبیعی را شناسایی و خنثی (بیخطر) میکنند. "اوی" قادر است موجودات ماوراالطبیعی را از انسانهای عادی تشخیص دهد. کار اصلی او پیدا کردن خونآشامها و دستگیری آنها است و در این راه لحظاتی سرشار از ترس و هیجان را تجربه میکند. "اوی" در میانهی داستان متوجه میشود که این مرکز او را هم در ردهی موجودات ماوراالطبیعی در کنار خونآشامها، دیوها، پریان و ... قرار داده است. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"خونآشام دستهایش را بالا برد و ژست دراکولایی کلاسیکی به خود گرفت و به پهلو زمین افتاد.
"صبر کن ببینم تو که فقط خمیازه کشیدی."
دندانهای سفید و براقش را پشت لبهایش پنهاد کرد.
"چیه؟ افتادن تو دام مرگ به قدر کافی برات جذاب نیست؟"
"اوه، تو میخوای منو بکشی؟ وای! لب و لوچهی آویزونشو ببین! بسه. واقعا که! قیافهات مثل یه زن شوهرمرده شده! صورت رنگپریدهشو ببین! یا همین شنل سیاه! اینو دیگه از کجا آوردهای؟ از لباسفروشی خریدهای؟"
بلند شد و ایستاد. با نگاهی سرد به من خیره شد.
"میخوام شیرهی جونتو از گردن سفید و قشنگت بمکم."
آهی کشیدم. از رفتار خونآشامها خوشم نمیآمد. خودشان تصور میکنند که افراد بانزاکتی هستند. برای آنها اصلا کار سختی نیست که یک کشتار فجیع راه بیاندازند و مثل مردههای از گور بیرون آمده، شروع به خوردن شما بکنند ..."