درباره كتاب 'آقای پیپ':
در اوایل دهه 1990 در یک جزیرهی بینام استوایی که معدنی غنی دارد، جنگی داخلی میان حکومت مرکزی و شورشیان درمیگیرد و ارتباط جزیره با جهان خارج قطع میشود.
قبل از بالا گرفتن تنشها سفیدپوستهای ساکن جزیره همگی آنجا را ترک میکنند. همه به جز یکی. آقای واتس که با یکی از اهالی بومی جزیره ازدواج کرده و از همسر مریض و عجیب و غریبش نگهداری میکند.
با رفتن سفیدپوستها مدرسهی جزیره هم تعطیل میشود. اما آقای واتس موافقت میکند که هر روز به مدرسه برود و به بچههای اهالی درس بدهد. او که تجربهای در درس دادن ندارد تصمیم میگیرد کتاب "آرزوهای بزرگ" چارلز دیکنز را در سر کلاس برای بچهها بخواند. و این سرآغاز شیفتگی بچههای کلاس به این رمان و قهرمانش پیپ است.
داستان با این جملات آغاز میشود:
"همه اسمش را "چپول" گذاشته بودند. حتی در آن روزهایی که من دختری سیزده ساله و لاغر مردنی بودم، فکر میکردم حتما خودش از لقبی که به او دادهاند خبر دارد، اما اهمیت نمیدهد. چشمانش آنقدر به چیزی که پیشرو داشت متمرکز بودند که نمیتوانست به ما، بچههای پابرهنه، توجه کند.
مانند کسی به نظر میرسید که شاهد رنج و مصیبتی بوده، یا خودش گرفتار آن شده و نتوانسته فراموش کند. چشمان درشتش در آن سر بزرگ، بیشتر از چشم دیگران بیرون زده بود - انگار میخواستند از سطح صورتش بیرون بزنند. آدم را یاد کسی میانداختند که نتوانسته با سرعت کافی از خانه بیرون برود و لای در گیر کرده است.
"چپول" یک دست کتوشلوار سفید را هر روز میپوشید. در آن گرمای شرجی، زانوهای شلوارش درآمده بودند. بعضی از روزها، دماغی دلقکی روی صورتش میگذاشت. البته، دماغش همینطوری هم بزرگ بود. نیازی به آن لامپ قرمز نداشت. اما نمیدانم چرا نمیتوانستیم این فکر را از سرمان بیرون کنیم که او در روزهای بهخصوصی که برای خود او معنای بهخصوصی داشت، آن دماغ قرمز را روی صورتش میگذاشت …"