داستان "نوادا" با این جملات آغاز میشود:
"کالپ بیچاره. سارا، همسرش بیصبرانه منتظر بود به محض اجرای طلاق با یکی دیگر ازدواج کند و از شش هفته پیش، برای ماهعسل، سوییتی در هونولولو رزرو کرده بود. این بود که کالپ، با خوشرویی تمام، قبول کرد با ماشین دنبال دخترها به "رینو" برود و آنها را به "دنور" بیاورد. برنامهاش این بود که برای موضوعی کاری به سانفرانسیسکو برود و همانجا اتومبیل اجاره کند. سارا، پای تلفن، به برنامهاش خندیده بود - چرا با هواپیما نمیآی؟
کالپ که متخصص استخراج نفت بود، میخواست حین رانندگی، بهرهای از دیدن ویرانی داخلی ببرد. تا قبل این که به دنور نقل مکان کند و زندگی زناشوییشان در فضایی آمادهی اشتعال منفجر شود، ساکن نیوجرسی بودند و دخترها چیز زیادی از غرب ندیده بودند ..."