فاطمه عارفنژاد: جایی میانههای کتاب ویلیام بلیک میپرسد: اگر يک سوي رودخانه پاکي باشد و در سوي ديگرش تجربه، ميان اين دو چيست؟ قرن هجدهمه و در هیاهوی عصر صنعتی شدن، لندن واقعا چهره ترسناکی داره. تریسی شوالیه که قبلا با رمان موفق "دختری با گوشواره مروارید" سراغ ورمر، نقاش معروف هلندی، رفته بود اینبار تلاش کرده در این فضا و بین دود و دم و فساد لندن شاعر مشهور انگلیسی را به مخاطب معرفی کنه اما به نظرم نتوانسته حتی نیمی از موفقیت قبلیش را به دست بیاره! تاریخی دانستن این رمان فقط یک شوخیه و همه ماجرا و شخصیتها در تخیل نویسنده شناورند. البته میدانم این سبک شوالیه است، این نویسنده هرگز نخواسته تاریخ را روایت کند بلکه بیشتر تمایل داره راه خودش را بره و تاریخ را دنبال خودش بکشاند و از ترکیب واقعیت و خیال لذت خلق کند. اما وقتی تعادل در این مسیر حفظ نشه، نتیجهاش چیزی شبیه نور شعلهور خواهد بود. ویلیام بلیک در داستان فقط جنبهای تزئینی پیدا میکند و از گفت و گوهاش با دو نوجوان اصلی ماجرا هم چیز دندانگیر و ماندگاری دست مخاطب را نمیگیره و به علاوه خود این داستان خیالی هم چنگی به دل نمیزنه. البته فکر میکنم در این زمینه ماهیت عجیب و غریب "شعر" هم بیتقصیر نباشه! شما میتونید از یک نقاش حین کار فیلم و عکس بگیرید و یا با قلمی جادویی روند کاریاش را شرح بدهید اما یک شاعر و اثر هنریاش به این راحتی توصیفشدنی نیست!