کتاب حاوی 3 داستان کوتاه از نویسنده است.
اولین داستان کتاب با این جملات آغاز میشود:
"خانم فوستر تمام مدت عمر، ترس مرضی داشت. ترس جا ماندن از قطار، هواپیما، کشتی یا حتی نمایش. در موارد دیگر اصلا آدم عصبیای نبود، اما فکر دیر رسیدن سر قرار آن قدر او را عصبی میکرد که به لرزه میافتاد. نه اینکه چیز مهمی باشد، فقط عضلهی گوشهی چشم چپش میلرزید. مثل چشمکی پنهانی. بدیاش این بود که تا یک ساعت بعد از نشستن در قطار یا هواپیما یا هر چیز دیگر هم این لرزش از بین نمیرفت.
خیلی عجیب است که در بعضی آدمها نگرانی سادهای برای موضوعی مثل دیر رسیدن به قطار میتواند به چنین درگیری ذهنی جدیای تبدیل شود. خانم فوستر دست کم نیم ساعت قبل از آن که به طرف ایستگاه قطار راه بیفتند، حاضر و آماده از آسانسور بیرون میآید، کلاه و کت و دستکش میپوشد و دیگر تاب نشستن ندارد. از این اتاق به آن اتاق میرود تا شوهرش که به خوبی از حال او آگاه است بالاخره از اتاقش بیرون میآید و با لحنی خشک و بیتفاوت میگوید که دیگر بهتر است راه بیافتند، نه؟ ..."