درباره كتاب 'بندبازان':
داستان در سالهای دهه 60 میلادی در شمال انگلستان میگذرد. راوی داستان، دومینیک هال، نوجوانی است که در محلهای فقیرنشین زندگی میکند. رویای او این است که با تحصیل از بند زندگی خشن و فقیرانهای مشابه آنچه پدرش به عنوان یک کارگر کشتیسازی از سرگذرانده، رهایی یابد. اما دوستی با دو نفر تاثیر شگرفی بر روی آینده او و برنامههایی که برای زندگیاش دارد، میگذارد.
وینسنت مکآلیستر، دوست صمیمی دومینیک، پسری خشن و خلافکار است که شخصیتش شدیدا دومینیک را به سوی خود جلب میکند و باعث میشود او به همراه وینسنت تجربیات مختلف بزهکاری و بیبندوباری را پشت سر بگذارد. در مقابل، هالی استرود، دختر همسایه دومینیک و اولین و آخرین عشق زندگی او کسی است که او را با شعر و هنر و موسیقی و کتاب آشنا میکند و جنبههای متفاوتی از زندگی را به دومینیک نشان میدهد.
سرنوشت این سه نفر آنجا به هم گره میخورد که وینسنت به هالی تعرض میکند و دومینیک تصمیم میگیرد برای کمک به هالی و قبول مسئولیت اتفاقهایی که افتاده از رویاهایی که در سر داشته، دست بکشد ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"در آلونکی در حاشیهی رود تاین به دنیا آمدم مثل بسیاری از نیاکانم در خانهای فکسنی با سه اتاق در طبقهی بالا و در همان ردیف خانههای یک شکلی که پدرم در آنها به دنیا آمده بود؛ درست بالای کشتیسازی سیمپسون. موشهای درشت، زیر کفپوشها میدویدند و موشهای کوچک، بدوبدو از دیوارها بالا میرفتند. تشت حمام با میخ به دیوار آویزان و مستراح در پای پلکان بیرون بود. شیب پلهها زیاد بود. آب رودخانه از کنارهاش سرازیر میشد و با فروکش کردن امواج، بوی تعفن میپیچید. هیاهوی موتورها و جرثقیلهای فضای کشتیسازی و جاروجنجال درزگیرها و برجکنها و هشدارها به گوش میرسید. بوق آغاز و پایان هر نوبت کاری، گوش را کر میکرد. مرغان دریایی جیغ میکشیدند، کودکان میخندیدند، سگها واق واق میکردند و پدر و مادرها نعره میزدند ..."