درباره كتاب 'سووشون':
داستان در شیراز میگذرد. سالهای دهه 1320 و همزمان با جنگ جهانی جهانی دوم. ایران اشغال شده و حکومت مرکزی با مشکلات زیادی روبروست. در فارس خانها که ضعف قدرت حکومت مرکزی (رضاشاه) را میبینند تلاش میکنند تا با همدستی قوای اشغالگر انگلیس قدرت از دست رفته خود را بازیابند.
یوسف، خان جوان و روشنفکری است که مخالف همکاری با قدرتهای خارجی است. در داستان وقایع از دید زری، همسر یوسف، روایت میشود. زنی که تلاش دارد در این دوران پرتلاطم خانواده خود و مردی که دوست دارد را از گزند حوادث دور نگه دارد. اما یوسف راه خود را میرود و با صبر و خونسردی به همسر جوانش یادآوری میکند که گاهی اصول مهمی در زندگی هستند که آدم ناچار است به خاطرشان عزیزترین چیزهای خود را نیز فدا کند.
داستان با این جملات آغاز میشود:
"آن روز، روز عقدکنان دختر حاکم بود. نانواها با هم شور کرده بودند و نان سنگکی پخته بودند که نظیرش را تا آن وقت هیچکس ندیده بود. مهمانها دسته دسته به اطاق عقدکنان میآمدند و نان را تماشا میکردند. خانم زهرا و یوسفخان هم نان را از نزدیک دیدند. یوسف تا چشمش به نان افتاد گفت: "گوسالهها، چطور دست میرغضبمان را میبوسند! چه نعمتی حرام شده و آن هم در چه موقعی ..." مهمانهایی که نزدیک زن و شوهر بودند و شنیدند یوسف چه گفت اول از کنارشان عقب نشستند و بعد از اطاق عقدکنان بیرون رفتند. زری تحسینش را فرو خورد. دست یوسف را گرفت و با چشمهایش التماس کرد و گفت: "ترا خدا یک امشب بگذار ته دلم از حرفهایت نلرزد." و یوسف بهروی زنش خندید. همیشه سعی میکرد بهروی زنش بخندد. با لبهایی که انگار هم سجاف داشت و هم دالبر، و دندانهایی که روزی روزگاری از سفیدی برق میزد و حالا دیگر از دود قلیان سیاه شده بود. یوسف رفت و زری همانطور ایستاده بود و به نان نگاه میکرد. خم شد و سفره قلمکار را کنار زد. دو تا لنگه در را بهم چسبانده بودند. دور تا دور سفره سینیهای اسفند با گل و بته و نقش لیلی و مجنون قرار داشت و در وسط نان برشته به رنگ گل. خط روی نان با خشخاش پر شده بود: "تقدیمی صنف نانوا به حکمران عدالتگستر." ..."